20کرمانشاه20

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش

20کرمانشاه20

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش

عشق چیست


آیا ممکن است کسی راملاقات کنیدودرهمان لحظه احساس کنید که او همسر ایده‌آل شماست و اشتباه هم نکرده باشید؟ واقعیت این است که زوج‌هایی وجود دارند که 30‌سال با هم زندگی کرده‌اند و می‌گویندکه در همان ملاقات اول، می‌دانستند که همسر ایده‌آل خود را یافته‌اند.


وقتی از بسیاری از  افرادی که ازدواج کرده‌اند سؤال می‌شود چطور همسرشان را پیدا کرده‌اند می‌گویند که در یک نگاه شریک زندگی‌شان را یافته‌اند، شاید تعجب کنید ولی آنها هر دو بر این باورند که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده. آیا ممکن است کسی را ملاقات کنید و در همان لحظه احساس کنید که او همسر ایده‌آل شماست و اشتباه هم نکرده باشید؟ واقعیت این است که زوج‌هایی وجود دارند که 30‌سال با هم زندگی کرده‌اند و می‌گویند که در همان ملاقات اول، می‌دانستند که همسر ایده‌آل خود را یافته‌اند. آیا این همان «عشق در نگاه اول» نبوده است؟ ممکن است بشود چنین تلقی کرد که آنها جاذبه‌ای قوی و ارتباطی روحی را تجربه کرده‌اند که سپس آن را به رابطه‌ای قوی و موفق بدل ساخته‌اند. محمود هندی‌پور،‌روانشناس و مشاور درباره عشق در نگاه اول توضیح می‌دهد.

عشق چیست؟
تعاریف بسیار زیادی در دیدگاه‌ها و مکاتب مختلف نسبت به عشق وجود دارد. اگر بخواهیم تعریفی کلی داشته باشیم بهتر  است بگوییم: «عشق باور احساسی عمیق و لطیف است.» عشق یک احساس ژرف و غیرقابل توصیف است که فرد آن را در یک رابطه دوطرفه تجربه و آن را با دیگری تقسیم می‌کند البته عشق نیرویی تمام نشدنی است که تنها در یک رابطه دونفره نمی‌گنجد از این نیروی زیبا در هر جهتی می‌توان بهره برد مانند عشق به خدا عشق به هستی، عشق به خانواده، انسان‌ها، طبیعت و کائنات.

عشق در نگاه اول وجود ندارد
با تعاریفی که انجام شد می‌توان نتیجه گرفت که عشق در یک نگاه شکل نمی‌گیرد ولی نگاه‌اول می‌تواند زمینه‌ای مهیا کند تا فرد عشق‌ورزی آغاز کند. در واقع آنچه در نگاه اول روی می‌دهد احساس دلنشین بودن و حس خوشایندی است که ما گاهی در همان لحظات نخستین دیدار با کسی از جنس مخالف تجربه می‌کنیم در سال‌هایی که هیجان و احساس حرف اول را در وجودمان می‌زند و به تازگی آگاهی از نیاز به جنس مخالف و حضور او را به شکلی دیگر در کنار خود احساس می‌کنیم، آمادگی بیشتری برای این نگاه و ایجاد حسی که آن را عشق می‌نامیم، داریم. نزدیک بودن امواج و انرژی افراد به یکدیگر نیز می‌تواند آنها را در نگاه  اول نسبت به هم متمایل کند. به این معنا که نزدیک بودن افکار و حالات، نوع انرژی وجودی افراد و شباهت به هم در این موارد می‌تواند زمینه‌ای ایجاد کند که درهمان نگاه اول صدای قلب خود را به وضوح بشنوید!

در گام نخست جذب چه می‌شوید؟
البته مسائل انسانی مطلق نیستند.  بوده‌اند و هستند کسانی که در نگاه اول به شدت به دل یکدیگر می‌نشینند و خوشایند یکدیگرند و در ادامه نیز بر اساس میزان  نزدیکی روانی- شخصیتی و میزان همسان بودن و البته وجود فاکتوری  به نام رشد یافتگی در کنار یکدیگر می‌مانند و تجارب زیبایی برای یکدیگر رقم می‌زنند و جاودانه می‌شوند. جالب است بدانید نتیجه تحقیقی در 33 فرهنگ مختلف نشان از این بود که افراد ابتدا جذب ظاهر  طرف مقابل می‌شوند یعنی در گام نخست این جاذبه ظاهری است که ما را فریفته خود می‌کند به خصوص افرادی که آگاه هستند که چه فاکتورهای ظاهری برایشان حائز اهمیت است. با دیدن فردی که به آن فاکتورها نزدیک است سریع احساس کشش و علاقه را در خود تجربه می‌کنند.

چرا عشق به نفرت بدل شد؟
فراموش نکنید که لزوما وجود چنین حالتی عشق معنا نمی‌شود. نباید همه چیز را تمام شده ببینید. بارها این جمله را شنیده‌ام که خانم یا آقایی نقل می‌کند که من درهمان نگاه اول شیفته او شدم! و در ادامه نیز بارها شنیده‌ام که می‌گویند اما به مرور متوجه شدم اختلافات و تفاوت‌هایی وجود دارد که نمی‌توانیم باهم ادامه دهیم و از این جالب‌تر که احساس تنفر نیز سراغ بعضی‌ها می‌آید. یعنی ابتدا شیفتگی بود و عاشقی و پس از مدتی که گاهی کوتاه نیز هست، تبدیل می‌شود به انزجار و دوری!  اگر این حالت را تجربه کرده باشید به خوبی گفته‌های مرا درک خواهید کرد. عشق در نگاه اول می‌تواند به تنفر در نگاه آخر تبدیل شود البته اگر بتوان نامش را عشق گذاشت.

باید بشناسید
بهتر است آگاه باشیم تا زمانی که ما درگیر شخصیت فردی نشویم  و به شناختی  نسبی از مولفه‌های شخصیتش نرسیم دامن زدن به بخش احساسی و تمرکز زیاد بر حس اولیه می‌تواند عاقبت نامطلوبی را از آن رابطه برای‌مان رقم بزند. البته نمی‌خواهم منکر احساس خوشایند اولیه باشم. در واقع ما در ابتدا به حدی از احساس دلنشینی نسبت به طرف مقابل‌مان نیاز داریم اما در گام‌های بعدی بهتر است اجازه ورود و دخالت به  بخش منطقی- شناختی وجودمان را بدهیم تا مشاهده کنیم به چه میزان حس اولیه ما صحیح و برای ادامه به ما یاری خواهد رساند.

این عشق نیست هیجان است
عشق مفهومی کاملا انتزاعی است و هر فرد تعبیر خاصی از عشق دارد. اما از بعد روانشناسانه عشق نوعی دلبستگی است که می‌تواند در ادامه دلبستگی‌های دیگر به وجود بیاید. در این حالت بار عاطفی موضوع زیاد است اما در هر صورت دلبستگی است و نه وابستگی. برای مثال نوزاد از وابستگی به دلبستگی می‌رسد اما عشق نوعی دلبستگی است که می‌تواند مثلا در ادامه وابستگی مادر و نوزاد ایجاد شود ولی بار هیجانی زیادی دارد.  اگر فردی اوایل زندگی‌ دلبستگی خوب و ایمنی  ایجاد کند در آینده می‌تواند عشق بورزد. برخی افراد ممکن است آدم‌های خوبی در اطراف‌شان داشته باشند ولی نتوانند با دیگران ارتباط مناسبی داشته باشند.

 

معمولا در یک نگاه واکنش هیجانی خیلی بالاست.زمانی که واکنش هیجانی ارتباط ایجاد کند دلبستگی ایجاد می‌شود. اما به طور کلی در یک نگاه دلبستگی ایجاد نمی‌شود اما در یک نگاه ممکن است یک واکنش هیجانی شدیدی ایجاد  شود که فرد فکر کند که از طرف مقابل خوشش می‌آید بدون آنکه دلیل منطقی وجود داشته باشد. اگر این هیجان در جای خودش باشد باید به آن توجه شود ولی لزوما به معنای ایجاد دلبستگی نیست و نیاز به یک ارتباط طولانی مدت دارد. توجه به این نکته الزامی است که هر فردی می‌تواند عاشق شود بدون آنکه دچار واکنش هیجانی باشد. به طور کلی افرادی که به شکل معمول هیجانی هستند ممکن است در این مورد هم خیلی زود هیجانی شوند و واکنش سریع نشان دهند.

خلاصه جمهور افلاطون

کتاب اول

مباحثه در خانه‌ای واقع در نزدیکی دروازه پیرائوس شهر آتن صورت می‌گیرد. صاحب‌خانه پیرمردی ثروتمند و آریستوکرات به نام کفالوس است. در میان جمع علاوه بر سقراط، پولمارخوس پسر کفالوس، گلاوکن و آدیمانتوس برادران افلاطون، و تراسیماخوس سوفسطایی نیز حضور دارند.

جمهوری با توصیف کفالوس از سن پیری آغاز می‌شود. او می‌گوید در سن پیری انسان از هیجان‌های جوانی رهایی می‌یابد و هم چون برده‌ای است که از بند شهوات آزاد شده‌است. حال روحی هرکس در سن پیری به این بستگی دارد که ایام عمر را چگونه گذرانده‌است.

انسان در ایام پیری زندگی خود را مرور می‌کند. اگر بد زندگی کرده و کارهای ظالمانه کرده باشد، به تشویش می‌افتد؛ ولی آنکه در گذشتهٔ خود عملی ظالمانه نیابد، آرامش خود را باز می‌یابد و امید یار او می‌شود. البته اگر کسی در ایام پیری از تمکن مالی برخوردار باشد، راحت‌تر و بهتر زندگی را می‌گذراند.

سقراط که در حقیقت همان افلاطون است، از کفالوس می‌پرسد:«بزرگترین خوشی و نیکی که از ثروت به تو رسیده‌است چیست؟»

کفالوس می‌گوید که ثروت بیش‌تر از آن جهت خوب است که او را سخی و شریف و عادل بار می‌آورد. ثروت آدمی را باز می‌دارد از اینکه عملی خلاف عدالت انجام دهد و یا مدیون دیگری باشد، امّا «نه خردمند اگر تنگدست باشد رنج پیری را به آسانی می‌تواند تحمل کند، و نه بی‌خرد هر چند توانگر باشد آرامشی در درون خود می‌یابد.» پس تنها مردمان عدالت‌پیشه و درستکار از ثروتی که اندوخته‌اند، سود می‌برند.

سقراط از کفالوس می‌پرسد که مقصودش از عدالت چیست و بدین ترتیب مباحثه جهت فلسفی می‌گیرد. کفالوس عدالت را «درستکاری و پس دادن مال غیر» تعریف می‌کند، و سقراط می‌گوید اگر کسی مالی را در حال سلامتی از کسی بگیرد و آن را در حال جنون به او پس بدهد؛ آیا عادلانه رفتار کرده است؟ کفالوس ایراد را می‌پذیرد و از بحث کناره می‌گیرد و ادامه آن را به فرزند خود پولمارخوس واگذار می‌کند تا به گفتهٔ طنزآمیز سقراط در بحث نیز وارث پدر باشد.

پولمارخوس نخست از قول سیمونیدس شاعر می‌گوید «عدالت این است که آدمی دِینی را که به هر کسی دارد، ادا کند.» به این تعریف همان انتقاد قبلی وارد می‌شود. پس از چندبار انتقاد و تعدیل، پولمارخوس می‌گوید «عدالت آن است که به دوستان، نیکی کنیم و به دشمنان، بدی کنیم.» سقراط باز می‌گوید «کار عادل این نیست که به کسی، خواه دوست باشد و خواه دشمن، بدی و زیان برساند؛ بلکه این کار، کار ستمگران است»

سرانجام تراسیماخوس ناشکیبا:«نتوانست خودداری کند، یکباره چون جانوری درنده به ما حمله‌ور گردید، چنانکه گویی می‌خواست مارا پاره پاره کند.. و فریاد برآورد... من آماده نیستم سخنان مهمل بشنوم.» تراسیماخوس ادامه می‌دهد: «سقراط این چه دیوانگی است که تو را فراگرفته‌است و چرا با این طریق سفاهت‌آمیز ابلهان دیگر را پشت سر هم به خاک می‌اندازی؟ اگر حقیقتآ مدعی هستی که معنای عدالت را می‌دانی، تنها به سوال از دیگران قانع مشو و از نقض و رد پاسخ‌هایی که می‌دهی غرور به خود راه مده؛ زیرا بسیار کسانی هستند که می‌توانند بپرسندولی خود قادر به جواب نیستند.»

سقراط اما همچنان به سوالات خود ادامه می‌دهد تا آنکه بالاخره تراسیماخوس را وادار می‌کند تا تعریفی از عدالت نماید: «اشکال مختلفهٔ حکومت از دموکراسی و آریستوکراسی و حکومت مطلقه، به خاطر منافع خود وضع قوانین می‌کنند، در هر کشور حق و عدالت چیزی است که برای حکومت آن کشور سودمند باشد، و چون در همهٔ کشورها قدرت در دست حکومت است، از این رو اگر نیک بنگری خواهی دید که عدالت در همه جا یک چیز بیش نیست: چیزی که برای قوی سودمند باشد. من می‌گویم که حق در قدرت است و عدالت عبارت از نفع قوی‌تر است... مقصود من از ظلم یا عدم عدالت معنای وسیع آن است و مقصود من کاملاً در ملاحظهٔ حال یک حاکم مطلق‌العنان جبّار روشن می‌شود که با حیله و قدرت تمام اموال مردم را به دست می‌گیرد. حال اگر چنین کسی پس از گرفتن اموال مردم، خود آنان را نیز بنده و بردهٔ خود سازد به جای آنکه وی را متقلب و دزد بنامند؛ خوشبخت و سعادتمند می‌نامند. زیرا کسانی که از ظلم و ستم بد می‌گویند برای این است که از تحمل آن وحشت دارند؛ نه اینکه خود از ارتکاب آن می‌ترسند.»

تراسیماخوس می‌گوید نسبت زیردستان با حاکم مثل نسبت چوپان با گوسفندان است. چوپان به گوسفند خدمت می‌کند چون می‌خواهد به موقع از آن سود ببرد. سقراط می‌گوید چوپان از آن جهت که چوپان است جز منافع گله هیچ چیز را در نظر نمی‌گیرد و حکمران هم از آن حیث که حکمران واقعی است در ادارهٔ کشور هیچ چیز را نباید در نظر داشته باشد جز نفع کسانی که در تحت حکومت او قرار دارند. هیچ فنی از حیث اثر خاص همان فن چیزی عاید صاحب فن نمی‌کند، بلکه باید آن اثر را با اثر دیگر یعنی کسب مال که میان همهٔ فنون مشترک است، جمع کنیم: «در همهٔ فنون و هنرهای فردی، باید میان اثر خاصی که از هر کدام از آنها حاصل می‌شود و هر کدام به سبب آن اثر، فن یا هنر نامیده می‌شود از یک سو؛ و فن پول درآوردن که همهٔ هنرها و فنون در آن مشترکند از سوی دیگر، فرق نهاد.»نتیجهٔ فن پزشک تندرستی است و نتیجهٔ فن معماری ساختمان و نتیجهٔ فن حکمرانی خدمت به مردم.

لذا شخص عادل به راحتی حکومت را نمی‌پذیرد، چون نه جاه‌طلب است و نه کیسه‌ای دوخته‌است و نه مزدور. پس باید به زور او را وادار به حکومت کرد؛ وگرنه محکوم کسانی بدتر از خود می‌شود. نیک‌مردان فقط برای رهایی از این کیفر، بار حکومت را به دوش می‌گیرند. در یک جامعه‌ای که از مردان شریف تشکیل شده‌است، همه از حکمرانی فرار می‌کنند.

فضیلت هر چیزی کاری است که آن چیز در نهایت در درستی آن را انجام می‌دهد. فضیلت چشم دیدن و فضیلت کارد بریدن است و فضیلت روح اندیشیدن، شور و حکومت است. کارد اگر بد باشد خوب نمی‌برد و روح اگر بد باشد نمی‌تواند کار خود را به نحو احسن انجام دهد. عدالت فضیلت روح است و ظلم فساد روح. انسان عادل خوب زندگی می‌کند و خوشبخت است و انسان ظالم بد زندگی می‌کند و بدبخت است. در پایان سقراط می‌گوید ما دربارهٔ عدالت سخن گفتیم بدون اینکه بدانیم عدالت چیست؟

کتاب دوم

کتاب دوم با سخنان گلاوکن آغاز می‌شود. او نظر عوام‌الناس راجع به عدل و ظلم را نقل می‌کند، و از طرف آن‌ها وظیفهٔ دفاع از ظلم را عهده‌دار می‌شود. نخست می‌گوید: همهٔ چیزهایی را که مردم می‌خواهند، می‌توان بر سه دسته تقسیم کرد. بعضی چیزها، برای انسان فایده‌ای ندارد؛ اما وقتی انسان به آن می‌رسد، شاد و خوشحال می‌شود. بعضی چیزها هم برای انسان فایده دارد و هم باعث شادی می‌شود؛ مثل تندرستی. و بعضی چیزهای دیگر برای انسان فایده دارد، اما سبب رنج و سختی می‌شود؛ مثل ورزش و درمان دارویی. گلاوکن از سقراط سوال می‌کند که عدالت جزء کدام یک از این سه دسته‌است. سقراط می‌گوید از هر سهٔ آن برتر است.

مردم می‌گویند ظلم فی نفسه خوب است و تحمل ظلم فی نفسه بد؛ و بدی تحمل ظلم بیش از خوبی ارتکاب ظلم است. وقتی مردم هم ظلم کردند و هم متحمل ظلم شدند، کسانی از آنها که نمی‌توانستند ظلم کنند و فقط می‌بایست متحمل ظلم شوند؛ قانون تصویب کردند که هیچ‌کس به دیگری ظلم نکند و هیچ‌کس هم تحمل ظلم نکند و این را عدل پنداشتند. پس عدالت یعنی میانه‌روی؛ نه ظلم کن و نه به زیر ظلم برو. اگر انسان ظالم و یا انسان عادلی را آزاد بگذاریم، می‌بینیم که هر دو به دنبال ثروت و قدرت می‌روند و تنها قانون آنان را وامی‌دارد که از حد تجاوز نکنند. عدل فی نفسه خوب نیست و باعث رنج و ناراحتی می‌شود؛ لذا اگر کسی مانند گوگس، حلقه‌ای پیدا می‌کرد که او را از چشم دیگران پنهان می‌ساخت، هرگونه انگیزهٔ عادلانه رفتار کردن را از دست می‌داد، زیرا می‌توانست خاطرجمع شود که قادر است از مجازات هر نوع جنایت، فریب یا اغوا در امان بماند.

دربارهٔ اینکه آیا زندگی عادل بیش‌تر قابل تایید است، یا زندگی ظالم؛ گلاوکن وضعیتی را تصور می‌کند که در آن همگان انسانی عادل را ناعادل به شمار می‌آورند، او را شکنجه می‌دهند و گردن می‌زنند: به نظر می‌رسد که در تایید زندگی او چیزی نمی‌توان گفت. سپس این وضعیت را مقایسه می‌کند با زندگی انسانی فریبکار و شرور که هرگاه بتواند از مجازات اعمالش در امان بماند، اوضاع را طوری ترتیب می‌دهد که فردی عادل در نظر آید حال آن که سرتاپا انسانی اخلاق‌نشناس و بی‌وجدان است. او خوشبخت زندگی می‌کند و با این که در پس نقابی که به چهره دارد سیمای راستینش به شرارت آمیخته‌است، اسوهٔ آبرومندی به شمار می‌رود. به عقیدهٔ گلاوکن این امر حاکی از آن است که عدالت سودی ندارد یا دست‌کم همواره قرین فایده نیست.

در اینجا آدیمانتوس می‌گوید که اشعار شاعرانی مثل هومر که مردم آن‌ها را سخنگویان خدایان می‌دانند؛ پر است از مطالبی که انسان را تشویق به ظلم می‌کنند و از رنج و بدبختی انسان عادل سخن می‌گویند. وقتی کودک دبستانی چنین اشعاری را می‌خواند، واقعاً در روح او چه تاثیری خواهد کرد؟ او می‌گوید اگر خدایان نباشند و یا باشند و کاری به ما نداشته باشند، زندگی انسان ظالم که یک عمر حکومت کرد، و به لذت و شادی عمر خود را به پایان رساند، بهترین زندگی است. اما اگر خدایان باشند و ما به‌ناچار در جهانی دیگر با آنها سروکار داشته باشیم؛ باز هم در این دنیا انسان ظالم می‌تواند کاری را که نمایندگان خدایان در روی زمین، یعنی شاعران، بیان کرده‌اند؛ عمل کند و خود را نجات دهد. مثلاً با قربانی، صدقه و انجام مناسک می‌تواند رضایت خدایان را به دست آورد. پس هر کسی می‌تواند ظلم کند و بعد با انجام اعمالی خود را از عقوبت برهاند. آدیمانتوس می‌گوید که به دلیل تغذیه از چنین فرهنگی است که عامهٔ مردم آنچنان که گلاوکن می‌گوید؛ ظلم را بر عدل ترجیح می‌دهند.

اما پس چرا برخی کسان همچنان از عدل به نیکی یاد می‌کنند؟ به عقیدهٔ آدیمانتوس آن‌ها یا دارای استعدادی هستند که عامهٔ مردم ندارند و یا در پرتو دانش به چنین مقامی رسیده‌اند، که این هم کار عامهٔ مردم نیست ویا «انگیزه‌ای جز ترسویی یا ناتوانی یا ضعف پیری ندارند و چون قادر به ستم کردن نیستند ستمکاری را نکوهش می‌کنند. بهترین دلیل راستی این سخن این است که همین که یکی از آنان به قدرت برسد بی‌درنگ دست به ستمکاری می‌گشایند و در این راه از آنچه از دستش بر آید دریغ نمی‌ورزد.» آدیمانتوس معتقد است که علت این بد فهمی‌ها یکی به خاطر این است که سقراط و کسانی مانند او به خود عدل و خود ظلم نمی‌پردازند و همیشه به فواید و نیکی و پاداش.... می‌پردازند که در پرتو یکی بدست می‌آید و در پرتو دیگری از بین می‌رود. گفته نمی‌شود که خود عدل و خود ظلم با روح انسان چه می‌کند.. لذا خطاب به سقراط می‌گوید: «ثابت کن که عدل به خودی خود، برای کسی که از آن بهره مند باشد سودمند است؛ و ظلم به خودی خود زیان آور.»

سقراط یا در حقیقت افلاطون، به این درخواست چگونه پاسخ می‌دهد؟ او در ابتدا با آن روبه‌رو نمی‌شود؛ بلکه استدلال می‌کند که تجزیه و تحلیل عدالت در عرصهٔ جامعه، آسان‌تر از مطالعهٔ آن در هر یک از افراد است؛ و جامعه عبارتست از فرد در مقیاسی وسیع‌تر.او مثال می‌زند که برای آزمایش بینایی یک فرد ابتدا او را وادار می‌کنند که حروف و کلمات بیش‌تری بخواند و سپس حدود آن را کوچک‌تر می‌کنند؛ درست همانطور که برای شخص نزدیک‌بین سهل‌تر است که نخست حروف بزرگتر را ببیند و سپس آن را با حروف کوچکتر تطبیق دهد.ویل دورانت در این‌باره می‌نویسد:«نباید فریب سخن افلاطون را خورد؛ زیرا این‌ها همه مقدمه برای دو کتاب دیگر است و افلاطون نمی‌خواهد که فقط مسائل فردی را بررسی کند؛ بلکه حکومت کمال مطلوب را در آستین دارد. پس استطراد معفو است و بلکه بجاست؛ زیرا هستهٔ اصلی و اهمیت کتاب به آنان است.»

سقراط چنان که گفته، به بررسی جامعه می‌پردازد و می‌گوید که «جامعه بدین علت شکل می‌گیرد که هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند همهٔ مایحتاج خود را آماده کند، بلکه ما همه به یکدیگر نیازمندیم.» لذا انسان‌ها در یک مکان سکونت می‌کنند، تا نیازهای خود را برطرف کنند و ما آن را جامعه می‌نامیم. هر یک از مردم هم مطابق با ذوق و استعداد خود کاری را به عهده گرفته و انجام می‌دهند. با ممارست هریک در کار خود مهارت کسب می‌کنند و: «همواره بر خدا درود می‌فرستند... توالد و تناسل خود را به اندازهٔ مواد اولیهٔ خود محدود می‌کنند زیرا از فقر و جنگ می‌هراسند... برای غذای خود نمک و زیتون و پنیر دارند و پیاز و کلم مصرف می‌کنند... بدین ترتیب در صحّت و آرامشی حقیقی تا سالیان دراز می‌زیند و پس از مرگ یک چنین زندگی را که کمال مطلوب است، برای فرزندانشان به ارث می‌گذارند.»

سپس سقراط به این می‌پردازد که چرا این کمال مطلوب محقّق نشده یا باقی نمانده‌است. او پاسخ می‌دهد که علت آن حرص و آز مردم و تجمل‌پرستی‌شان است. فزون‌خواهی موجب می‌شود تا مردم به تامین نیازهای اولیه اکتفا نکنند و زود از آنچه دارند، سیر شوند و خواهان آنچه ندارند باشند؛ پس جنگ درمی‌گیردو نیاز به پاسداران عیان می‌شود. پاسداران کشور باید چون سگهای نگهبان باشند؛ از این حیث که سگ به بیگانه‌ای که نمی‌شناسد حمله می‌کند حتی اگر به او محبت کند؛ و به دوست حمله نمی‌کند حتی اگر به او محبت نکند. و این ویژگی در یک تن جمع نمی‌شود مگر اینکه او علاوه بر شجاعت و زورمندی، طبعی فیلسوفانه نیز داشته باشد.

برای جامعه چنین افرادی را باید تربیت کرد. و از روشی که در طی سالیان بوجود آمده‌است، استفاده نمود. در این‌جا شرح برنامهٔ آموزشی افلاطون برای پاسداران از زبان سقراط، آغاز می‌شود و تا کتاب سوم نیز ادامه می‌یابد. در این برنامه هم ورزش برای پرورش تن و هم تربیت معنوی برای پرورش روح گنجانده شده‌است؛ و تربیت روح مقدم بر تربیت تن است. تربیت روح از زمان کودکی آغاز می‌شود و معمولاً هم با قصه و داستان. لذا باید مواظب باشیم که هر داستانی را برای بچه‌ها تعریف نکنیم قصه‌های خوب را برگزینیم و قصه‌های بد را کنار بگذاریم منظور از داستان‌های بد اشعار شاعرانی مثل هومر و هزیود است. در اساطیر یونانخدایان جنایت‌های زیادی مرتکب می‌شوند، مثلاً پدر خود را شکنجه می‌کنند باید جلوی این گونه قصه‌ها گرفته شود و در صورت درست بودن هم باید فقط برای عده‌ای خاص و در شرایط مناسب بیان شود چون کودکان استعاره را نمی‌فهمند و هر چه را که شنیدند همان را باور می‌کنند. باید به کودکان گفت «هیچ کس با خویشان و هموطنان خود دشمنی نورزیده و این گونه دشمنی خلاف دینداری است.» خلاصه آنکه اشعار شاعران از دروغ و نفرت و انتقام خانوادگی و غیره پاک شود. خدا فقط منشا خیر است و اگر کیفری هم می‌دهد به خاطر بدی است که فرد مرتکب شد و خدا با مجازات، آن فرد را پاک خواهد کرد.

اصل دوم این است که خدا در نهایت کمال و زیبایی است و هیچ گونه تغییری در او روی نمی‌دهد لذا «هر کس بخواهد در بارهٔ خدایان سخنی بگوید یاشعری بسراید، باید این حقیقت را در نظر بگیرد که خدایان ساحر و جادوگر نیستند، و تغییر صورت نمی‌دهند، و به وسیلهٔ گفتار یا کردار خود کسی را نمی‌فریبند.»

اصل سوم این است که داستان‌هایی بگوییم که آنان را از ترس در برابر مرگ آزاد کند و در ضمن جهان دیگر را بستاید نه این که دهشتزا جلوه دهد.

کتاب سوم

افلاطون در کتاب سوم چگونگی تربیت پاسداران را پی می‌گیرد. یکی از ابزارهای تربیت در کودکی، داستان است. داستان‌سرا باید چهره‌ای نیک از خدا نشان دهد. همچنین است داستان‌هایی که دربارهٔ آدمیان می‌گویند. برای مثال نباید بگویند که خدایان ستمکارند یا آنکه انسان ستمکار عمری را در نیکبختی بسر می‌برد و فایدهٔ عدالت همواره به دیگران می‌رسد و برای خود عادل جز زیان حاصلی ندارد.

جوانان ما به هیچ عنوان نباید دروغ بگویند و دروغ فقط برای زمامدار و آنهم در حالتی خاص رواست.«اگر دروغ گفتن اصلاً روا باشد، باید آن را تنها برای زمامداران کشور مجاز شمرد که هر گاه خیر وصلاح جامعه ایجاب کند آن را خواه به منظور فریب دادن دشمنان و خواه به نفع مردم کشور بکار ببرند.»

موسیقی در تربیت کودکان نقشی بس مهم دارد؛ زیرا وزن و آهنگ آسانتر و سریع‌تر از هر چیز در اعماق روح آدمی راه می‌یابد. وقتی روح انسان زیبا شد، به زیبایی روی می‌آورد و از زشتی پرهیز می‌کند. و اوج درک زیبایی در عشق است. خویشتنداری با لذائذ مفرط جور در نمی‌آید؛ لذا کسی که عاشق معشوقی است «حق دارد چون پدری او را دوست بدارد و ببوسد و با او معاشر باشد. این دوستی فقط باید برای زیبایی معشوق باشد و روابط آن دو هرگز نباید از این حد تجاوز کند و گرنه عاشق متهم خواهد شد به اینکه از تربیت بویی نبرده و از درک زیبایی ناتوان است.» پس تنها کسانی که از تربیت روحی درست بهره مند هستند، می‌توانند خویشتن‌دار باشند. عاشق باید از جسم معشوق بگذرد؛ و عاشق روح زیبای او شود. لذا «کسی که روحش از زیبایی بی نصیب است، سزاوار عشق نیست. ولی اگر صاحب روح زیبا عیبی در بدن داشته باشد؛ می‌توان از آن عیب چشم پوشید و دوستش داشت.» اوج تربیت روحی دل بستن به زیبایی است.

همزمان با تربیت روح، جوانان باید از تربیت جسم هم برخوردار شوند. نه اینکه از انواع غذاها بخورند و چاق و بد اندام شوند و هر روز به پزشک مراجعه کنند و عمری را در علیلی و مریضی زندگی کنند و فرزندان علیل به دنیا بیاورند. آسکلپیوس خدای دانش پزشکی «معالجهٔ بیمارانی را، که ادامهٔ زندگی نه برای خود آنان سودمند بود و نه برای جامعه، وظیفهٔ خود نمی‌دانست.»

جامعه باید پزشک داشته باشد و حتی پزشک انواع بیماری‌ها را در تن خود آزموده باشد و با انواع انسان‌های بیمار سروکار داشته باشد تا بتواند بهتر معالجه کند. اما قاضی بر عکس باید دارای روحی پاک باشد. قاضی خوب چنان کسی است که در نتیجهٔ دقت و تفحص در روح دیگران توانسته باشد بیدادگری و پلیدی را بشناسد؛ نه به علت کشف آن در درون خود.

اما از میان پاسداران چه کسی باید برگزیده شود. کسی که«در همهٔ عمر هر خدمتی را که به صلاح جامعه بدانند با اشتیاق فراوان انجام می‌دهند و از هر کاری که به زیان جامعه باشد می‌پرهیزند.» اما چنین جوانانی را باید از کودکی تربیت کرد نخست باید تکالیفی برای آنان معین کنیم که آدمی در حین انجام دادن آنها بیش از هر موقع دیگر عقاید خود را زیر پا می‌گذارد. سپس هر کدام که فراموشی به خود راه نمی‌دهد و فریب ظاهر را نمی‌خورد و همواره در عقیدهٔ خود استوار می‌ماند، انتخاب کنیم. سپس آنها را به کارهای سخت بگماریم تا به رنج و مشقت بیفتند و مجبور به نبرد و مبارزه شوند. در مرحلهٔ سوم آنها را در برابر عوامل فریب دهنده قرار دهیم و از این حیث نیز بیازماییم.«از میان این گروه باید آن کسی را که هم در کودکی، هم در جوانی و هم در سنین مردی از آزمایش سربلند در آمده و اصالتش آشکار شدهاست به پاسداری جامعه انتخاب کنیم و زمام کشور را به دست او بسپاریم» و بقیهٔ پاسداران بهتر است دستیار و یاور زمامداران باشند.

توفیق کشور در گرو وفاداری به مرز و بوم خویش و به یکدیگر است. برای تضمین این وفاداری سقراط پیشنهاد می‌کند که همهٔ طبقات اجتماع باید به اسطوره‌ای در باب منشا خویش ایمان آورند.«اسطوره عظیم»، «اسطوره فلزات» یا «دروغ برخاسته از بلندنظری»، بدین قرار است: همهٔ افراد در حالی از زمین زاده می‌شوند که به نحو تام و تمام صورت یافته‌اند:خاطرات مربوط به پرورش و تعلیم و تربیتد رویایی بیش نیست. در واقع، همهٔ شهروندان خواهران و برادران یکدیگرند زیرا آن‌ها جمیعا فرزندان مام زمینم هستند. این امر باید ایشان را وادارد که هم به سرزمین خویش(مادر خویش) و هم به یکدیگر(خواهر و برادر خویش) وفادار باشند.این اسطوره جنبهٔ دیگری هم دارد. خداوند آن‌گاه که به هر فردی نعمت وجود می‌بخشید، فلزی را به خمیره و سرشت او افزود. زر را در سرشت حاکمان گنجاند؛ نقره و سیم را در پشتیبانان؛ و مفرغ و آهن و برنج را در کارگران. سپس خداوند به حاکمان آموخت که آمیزهٔ فلزات را در شخصیت کودکان بررسی کنند.بدین سان جامعه از سه طبقه تشکیل می‌شود. بچه‌ای که از زر است باید در میان پاسداران قرار گیرد حتی اگر فرزند کشاورزان یعنی برنج و آهن باشد و یا بر عکس اگر فرزند پاسداری از جنس برنج بود باید کشاورز شود.

مقر پاسداران باید درجایی باشد که به راحتی هم بتوانند همهٔ مردم شهر را زیر نظر بگیرند و هم از شهر در برابر حملهٔ دشمن دفاع کنند. پاسداران باید در میان پادگان و همه با هم زندگی کنندو هیچ یک نباید جز به اندازهٔ ضروری مالی داشته باشند و هیچ فردی حق ندارد انبار یا خانه‌ای داشته باشد که کسی آزادانه حق نداشته باشد وارد آن شود. باید به اندازهٔ ما یحتاج به آنان داد نه چیزی کم بیاورند و نه اضافه

کتاب چهارم

دو چیز سبب فساد همهٔ حرفه‌ها می‌گردد یکی توانگری و دیگری تنگدستی.«توانگری سستی و زیاده روی و بیکارگی بار می‌آورد، و تنگدستی سبب می‌شود که حاصل کارها بی ارزش گردد و مردمان فرومایه و ناراضی شوند.» در ضمن کشوری که از توانگران وتهی دستان تشکیل یافته‌است یک کشور نیست بلکه دو کشور است و در میان هر یک باز کشورهای دیگر نیز هست اماکشوری که ما بنیاد نهاده‌ایم تنها جامعه‌ای است که یک کشور است و تا آن حد می‌تواند توسعه یابد که به وحدتش لطمه‌ای وارد نیاید.

باید جلوی نوآوری در امور تربیتی را بگیریم کوچکترین نوآوری در امور تربیتی، مثلاً در موسیقی، در نهایت منجر به تغییر قانون اساسی خواهد شد. کسانی که در چنین حامعه‌ای زندگی نمی‌کنند مجبور می‌شوند که هر روز قانونی تازه تصویب کنند وبه خیال اینکه جامعه را نجات خواهند داد اما نمی‌دانند که هر سری را که قطع می‌کنند چندین سر جدید در می‌آورد.

اگر جامعه‌ای را خوب تاسیس کرده باشیم باید جامعه‌ای باشد دانا و شجاع و خویشتن دار و عادل. از نشانه‌های دانایی حسن تدبیردر هر کاری است. و به این دانش عدهٔ بسیار کمی دست می‌یابند برخلاف کفشدوزی، و این دانش حقیقی است، خاص طبقه‌ای که از همهٔ طبقات دیگر کوچکتر است. این دانش پاسداری است و صاحبان آن زمامدارانی هستند که به معنی راستین پاسدار هستند.

صفت بعدی شجاعت است که خاص سپاهیان است. کسانی که استعداد طبیعی با تربیت درست در آنان همراه گردیده‌است. و چون قوانین را از روی اعتقاد وایمان می‌پذیرند، و در روح خویش جای می‌دهند، بر آن استوار می‌مانند. لذا شجاعت نوعی استواری است. اعتقاد درستی که از راه آموزش و پرورش بدست آورده‌اند. و به همین خاطر با تهور و بی‌باکی و آنچه که در جانوران وجود دارد، فرق دارد.

خویشتن‌داری نوعی نظم و هماهنگی، و پیروزی بر شهوات و حکومت بر خویشتن است. خویشتنداری، یعنی جزء عالی روح بر جزء پست و در جامعه یعنی جزء خردمند بر اجزای دیگر جامعه حکم براند و همه این را قبول داشته باشند پس خویشتن داری نوعی هماهنگی است.

اما عدالت، در جامعه هر کس باید تنها به یک کار مشغول باشد: کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است. «هر یک از طبقات سه‌گانهٔ پیشه وران و سپاهیان و پاسداران تنها به انجام وظیفهٔ خود اکتفا کند، عدل است، و جامعه‌ای که چنین وضعی در آن حکمفرما باشد، جامعه‌ای است عادل.»

در اینجا افلاطون سه جزئی بودن نفس را مطرح می‌کند. نظریه‌ای که گفته‌اند از فیثاغوریان گرفته‌است. جزء به معنای مادی نیست. «وی سه جزء را به عنوان صورت هایا عملکردها یا اصول عمل تلقی می‌کند، نه به عنوان اجزاء به معنی مادی.»


پس روح از سه جزء تشکیل شده‌است. خرد، خشم و شهوت. درست مثل سه طبقهٔ جامعه. مکان جزء خردمند سر است، ومکان جزء شجاعت و خشم میان گردن و حجاب حاجز جای دارد، و مکان جزء شهوت میان حجاب حاجز و ناف است.«علت اینکه افلاطون به پیروی از آلکمئون و مکتب طب سیسیلی سر و مغز را جایگاه تفکر می‌داند، مشاهدات کالبد شناختی نیست. جزء خردمند، شریفترین جزء روح است و از این رو باید در جایی مکان بگیرد که بتواند بر تمامی وجود آدمی اشراف داشته باشد.»و این تعیین جای در سنت هومر هم ریشه دارد.

حال هر حرفی را که برای جامعه زدیم و در نمای بزرگ نشان دادیم در اینجا نیز صادق است. بر انسان خرد باید حکم براندو زمام حکومت در دست او باشد. خرد چیزی است که انسان را از حیوان جدا می‌کند و جزء فناناپذیر روح انسان است و این دانایی است، اراده یعنی گوش به فرمان خرد باشد، چه در خوشی و چه در خشم، مفهومی را که خرد در ارهٔ خطرناک و بی‌خطر به او داده‌است استوار بدارد؛ و در کشمکش خرد با شهوت به یاری خرد بشتابد تا شهوت را کنترل کند، و این شجاعت است. اگر در انسانی هر یک از اجزای روح کار خود را انجام دهند و دو جزء پست ترعلیه خرد قیام نکند، این خویشتنداری است. در هر انسانی که هر یک از سه جزء در جایگاه خود باشد، آن انسان عادل است.

«ظلم وقتی روی می‌نماید که اجزای سه گانهٔ روح با یکدیگر ناسازگاری آغازند و به انجام وظیفهٔ خود قناعت نورزند بلکه در کارهای یکدیگر مداخله کنند»

کتاب پنجم

افلاطون در کتاب پنجم جمهوری نظر خودش را در بارهٔ زنان و کودکان بیان می‌کند. و از آنجایی که خود می‌داند نظر غریبی دارد، می‌گوید:«کسی باور نخواهد کرد که آنچه می‌گوییم اولاً قابل اجرا است، و در ثانی، به فرض قابل اجرا بودن، بهتر از روشی است که امروز متداول است.» افلاطون در قابل اجرا بودن نظریهٔ خود تردید دارد، نه در سودمندی آن.

زنان مانند مردان هستند. هیچ شغل اجتماعی نیست که خاص یک جنس خاص باشد. تمام حرفه‌هایی که بر روی مردان گشوده‌است، حتی جنگ، بر روی زنان نیز گشوده‌است.

«زنان پاسدار باید متعلق به همهٔ مردان پاسدار باشند و هیچ یک از آنان نباید با مردی تنها زندگی کند. کودکان نیز باید در میان آنان مشترک باشند. پدران نباید فرزندان خود را از دیگر کودکان تمیز دهند و کودکان نیز نباید پدران خود را بشناسند.» پس هر کس با هر کس نمی‌تواند در آمی‌زد، بلکه باید زنان پاسدار با مردان پاسدار و زنان طبقات دیگر با مردان همان طبقه ازدواج کنند؛ امّا باید طوری ترتیب داده شود که فقط زنان پاسدار بچه‌دار شوند تا نژاد مردم اصلاح شود.

مردانی که شجاعت بیشتری از خود نشان دادند، باید تشویق شوند تا با زنان بیشتری در آمی‌زند، تا فرزندان شجاع بیشتری به دنیا آیند. و وقتی کودک به دنیا آمد او را از پدر و مادر جدا می‌کنند و نیازی نیست که آنان همدیگر را بشناسند. پرستاران کودکان را نگهداری می‌کنند و مادران به کودکان شیر می‌دهند بدون اینکه بچهٔ خود را بشناسند. مردان از سن سی تا پنجاه و پنج و زنان از بیست تاچهل سالگی میتوانند بچه دار شوند. هیچ مردی حق ندارد با دختر یا مادر و فرزندان آنها ازدواج کند. همچنین هیچ زنی حق ندار با پسر و یا پدر و فرزندان آنها ازدواج کند. هر دوره‌ای که بچه‌ها به دنیا می‌آیند، بچهٔ همهٔ پدر و مادرانی هستند که در آن دوره بچه‌دار شده‌اند. ولی قانون مانع ازدواج برادر و خواهر نمی‌شود. چنین جامعه‌ای مثل یک فرد خواهد بود. درد یکی درد همه و خوشی یکی خوشی همه خواهد بود، دیگر به یک معنا مال من و مال او ندارد همه در همه چیز شریک هستند، دیگر کسی دزدی نمی‌کند چون اگر بدزدد از مال خود می‌دزدد.

افلاطون مدعی است چنین جامعه‌ای هیچ وقت با این توصیف کامل تحقق نمی‌پذیرد ولی این جامعه مثل یک نقاشی از انسانی است که تمام جنبه‌های هنری و زیبایی در آن رعایت شده، اما هیچ وقت چنین انسانی در خارج یافت نمی‌شود. آن یک نمونهٔ ایده‌آل است که جوامع باید سعی کنند تا به آن نزدیک شوند و راهش هم این است با تغییرات تدریجی که در قانون اساسی ایجاد می‌کنند به آن جامعهٔ مطلوب نزدیک شوند.

اولین تغییری که باید صورت گیرد این است که در جامعه‌ها فیلسوفان باید پادشاه شوند و یا کسانی که پادشاه هستند فیلسوف.«اگر در جامعه‌ها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانی که امروز عنوان شاه و زمامدار به خود بسته‌اند به راستی دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت سیاسی با یکدیگر توام نشوند، و همهٔ طبایع یک جانبهٔ امروزی، که یا تنها به این می‌گرایند یا به آن، از میان بر نخیزند، بدبختی جامعه‌ها، و به طور کلی بدبختی نوع بشر، به پایان نخواهد رسید. و دولتی که وصف کرده‌ایم جامهٔ عمل نخواهد پوشید.» فیلسوف کیست؟ فیلسوف کسی است که جویای تمام دانش است، کسی که اشتیاق به تماشای حقیقت دارد. کسی که می‌خواهد خود زیبایی، خود حقیقت را ببیند. افلاطون در اینجا مطرح می‌کند که شناسایی غیر از پندار است. متعلق شناسایی باشنده‌است و متعلق پندار چیزی بین باشنده ونباشنده. پندار، نه دانایی است و نه نادانی. کسی که خود زیبایی را می‌شناسد فیلسوف و دانا است وشناسایی دارد. کسی که زیبایی‌های کثیر را قبول دارد دارای پندار است و جای آن میان هستی ونیستی است.«دانستن (یا شناختن) با موجود (=آنچه کاملاً هست) ارتباط دارد، ندانستن با معدوم (= آنچه به هیچ وجه نیست)، و عقیده (یا اعتقاد) با آنچه میان هستی و نیستی (= موجود و معدوم) قرار دارد همان گونه که خود عقیده (یا اعتقاد) نیز حد وسطی است میان دانستن و ندانستن. آنچه میان موجود و معدوم قرار دارد شونده (= شیء در حال صیرورت) است که هم موجود است وهم معدوم. فیلسوف می‌خواهد موجود حقیقی را بشناسد، از عقیده و شونده فراتر می‌رود»

کتاب ششم

فیلسوفان همواره عاشق شناختن آن هستی یگانهٔ ابدی هستند که دستخوش کون و فساد نیست. چون طالب دانایی هستند لذت روحی را بزرگترین لذت‌ها می‌دانند و به لذت جسمانی بی‌اعتنایند. فیلسوف معتدل و خویشتن‌دار است و از فرومایگی و دل‌بستن به چیزهای کوچک، به کلی بری است.

آدیمانتوس می‌گوید اگر فیلسوفان این گونه باشند که تو می‌گویی چرا «در عمل می‌بینیم که بیشتر کسانی که زندگی خود را وقف فلسفه می‌کنند، و نه تنها در جوانی به منظور کسب معلومات عمومی به آن می‌پردازند بلکه پس از گذشتن از جوانی نیز از آن دست برنمی‌دارند، مردانی فاسد و بیکاره بار می‌آیند و حتی بهترین آنان که از استعدادی مادرزاد بهره‌مندند در سایهٔ همین فلسفه، که تو اینهمه از آن جانبداری می‌کنی، از کارهای سیاسی ناتوان می‌گردند و عاطل و بی‌فایده می‌مانند.»

سقراط در جواب می‌گوید چون جامعه مسیر درستی را نمی‌رود، فیلسوف تماشاگر کسانی است که جامعه را درست رهبری نمی‌کنند و چون قدرت ندارد، کاری جز تماشا کردن ندارد. لذا عاطل و بیکار به نظر می‌رسند. وظیفهٔ مردم است که به سوی آنها بروند. در ضمن باعث اصلی بدنامی فلسفه، کسانی هستند که تظاهر به فلسفه می‌کنند.

افلاطون در اینجا از سقراط در برابر انتقاداتی که در مورد آلکبیادس از سقراط می‌شد دفاع می‌کند و علت فاسد شدن آلکبیادس را توضیح می‌دهد. کسی که دارای روحی بلند، شجاعت، ثروت و زیبایی بود و سقراط امید فراوانی با او داشت؛ اما آلکبیادس نتوانست در مقابل وسوسه‌های قدرت دوام بیاورد. وضع فیلسوف مانند انسانی است که در قفس درندگان گرفتار آمده‌است نه می‌تواند مثل آنها درندگی کند و نه می‌تواند جلوی آنها را بگیرد و گرنه کشته می‌شود. چاره‌ای ندارد مگر خود را کنار بکشد و به همان جرقهٔ خود اکتفا کند و در هنگام مرگ با آرامش بمیرد اگر چه که موفق نشده‌است بر جامعهٔ خود تاثیر بگذارد.

فیلسوف باید زمام جامعه را بر عهده بگیرد و نخست طرح کلی قانون اساسی را بریزد و در هنگام ریختن این طرح به دو سو نگاه داشته باشد: «گاه به خود عدالت و خود زیبایی و خود خویشتن‌داری، و به عبارت دیگر، به ایدهٔ اصلی همهٔ قابلیتهای انسانی می‌نگرند، و گاه به تصویر این قابلیت‌ها آنچنانکه در روح آدمی قابل تحقق است.»

ایده را افلاطون به خورشید تشبیه می‌کند. افلاطون برای بیان اندیشهٔ خود در بارهٔ ایده از سه تمثیل (قیاس) استفاده می‌کند

تمثیل خط(یا تمثیل خطِ تقسیم شده)، تمثیل غار وتمثیل خورشید (یا استعاره خورشید). اگر چشم ما بینا باشد و شیء رنگین نیز روبروی ما باشد، باید روشنایی هم باشد تا چشم ما آن شیء را ببیند. «خوب» خورشید را به صورت خود آفریده‌است تا تصویر او باشد «از این رو همین نقشی را که «خوب» در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیلهٔ خرد دریافتنی است به عهده دارد، همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینایی و چیزهای دیدنی دارد. ما باید چیزها را در پرتو نور خورشید ببینم نه در پرتو نور شبانه. وضعیت روح ما نیز چنین است. اگر روح به چیزهایی توجه کند که در پرتو هستی راستین لایزال قرار دارند، آنها را در می‌یابد و می‌شناسد و معلوم می‌شود که دارای خرد است. ولی اگر محیطی روی آورد که با تاریکی آمیخته‌است، یعنی توجه خود را به جهان کون و فساد معطوف سازد، فقط پندار و عقیده بدست می‌آورد و روشن بینی را از دست می‌دهد و در دایرهٔ پندارها سرگردان می‌شود و چون موجودی می‌گردد که از خرد بی بهره‌است» اگر چه که شناسایی و حقیقت به «خوب» شبیه هستند ولی هیچ یک از آنها خود «خوب» نیستند بلکه خود «خوب» چیزی است بر تر از آن دو. چیزهایی را که ما می‌بینیم نه تنها در پرتو خورشید است بلکه خورشید علت رشد ونمو آن

نیز هست. موضوعات شناختنی نیز نه تنها قابلیت شناخته شدن را مدیون «خوب»اند بلکه هستی خود را نیز از او دارند، در حالی که خود «خوب» هستی نیست، بلکه از حیث علو و نیرو بسی والاتر از هستی است. حوزهٔ وجود، جهان ایده‌هاست، و «خوب»برتر از وجود است.» بعد از این افلاطون از تمثیل خط استفاده میکند تا سلسله مراتب هستی را نشان دهد. سخن از دو عالم در میان است: یکی عالم چیزهایی است که به چشم در می‌آیند. دیگری عالم چیزهایی که به وسیلهٔ خرد شناخته می‌شوند. «یعنی، یکی عالم محسوس و دیگری عالم معقول. هر یک از این دو عالم به دو قسم تقسیم می‌شوند. دو جزء عالمی که به چشم می‌آید، عالم محسوس، یکی عالم تصاویر و سایه‌ها... است و دیگری عالم اشیاء و چیزها. دو جزء عالمی که شناختنی‌ها هستند، عالم معقول، یکی عالمی است که مبتنی بر فرض‌های اثبات نشده‌است و دیگری، روح آدمی از مفروضات به سوی اصل و مبدا اولی، که دیگر به هیچ وجه بر مفروضات متکی نیست، باز می‌گردد و بدون استمداد از تصاویر که در مورد نخستین جزء عالم شناختنی‌ها به یاری گرفته بود، بلکه فقط به یاری ایده‌ها و مفهوم‌ها مجرد، در راه پژوهش گام برمی‌دارد. مراد از دومین جزء عالم شناختنی‌ها چیزهایی است که خرد، بی واسطه و به یاری دیالکتیک بدست می‌آورد. و فقط از مفاهیم مجرد استمداد می‌جوید. روح یک بار از تصاویر به اشیاء صعود می‌کند و بعد به عالم مفروضات و بعد به خود ایده یا خوب یا نخستین اصل هستی می‌رسد و دو باره بر می‌گردد و در حالی که آن اصل را مد نظر دارد تا پلهٔ آخرین پایین می‌آید. افلاطون مرزی قائل می‌شود بین فلسفه و ریاضیات. در ریاضیات بر اساس بعضی مفروضات استدلال می‌شود اما در فلسفه با روش دیالکتیک به خود ایده می‌رسیم. لذا شناسایی به وسیلهٔ استدلال بین شناسایی به وسیلهٔ خرد و شناسایی پندار است. پس در برابر چهار جزء دنیای هستی، چهار نوع فعالیت روح آدمی وجود دارد.» شناسایی به وسیلهٔ خرد، خاص بالاترین جزء هاست. شناسایی به وسیلهٔ استدلال خاص جزء دوم است. برای جزء سوم عقیده را باید در نظر بگیری. جزء چهارم موضوع پندار است.»

کتاب هفتم

در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف تمثیل غار ا بیان می‌کند. فرض کنیم که عده‌ای از انسانها از اول دست و پایشان بسته و در درون غار بدون اینکه بتوانند به چپ و راست نگاه کنند نشسته هستند؛ پشت سر شان دیوار کوتاهی است و در بیرون غار آتش روشن است، افراد اشیایی را در لبه دیوار به این سو آن سو می‌برند، غارنشینان سایهٔ آن چیزها و سایهٔ خودشان را بر روی دیوار روبرویشان می‌بینند. صدای کسانی که در بیرون رفت آمد می‌کنند از دیوار غار منعکس می‌شود و آنها خیال می‌کنند که سایه‌ها با همدیگر صحبت می‌کنند. غارنشینان همهٔ اینها را واقعیت می‌دانند، و گمان می‌برند که به معرفت دست یافته‌اند. اگر زنجیر پای یکی از آنها را باز کنی و بیرون غار را به او نشان دهی چون نور بیرون غار چشم او را آزار می‌دهد و اگر در این هنگام اشیایی را به او نشان بدهی، او نمی‌تواند آنها را ببیند لذا می‌خواهد هر چه سریعتر به داخل غار برگردد و همان سایه‌ها را حقیقی تر از اشیاء واقعی می‌داند. لذاباید او را به زور و به تدریج به بیرون غار بیاوری و نخست سایه و عکس اشیاء را در درون آب و بعد خود چیز هاو آدمیان را و سپس در شب آسمان و ستاره و در پایان خورشید را به او نشان دهی و در این هنگام به معرفت حقیقی دست می‌یابد و آنگه اگر به یاد زندگی ای که در غار داشته فکر کند می‌بیند به چه معرفتی دست یافته‌است. بعد از شناخت حقیقی در می‌یابد که زندگی درون غار چه قدر با زندگی حقیقی متفاوت است «دگرگونی شگفت انگیزی را که در زندگیش روی داده‌است سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیدهٔ ترحم خواهد نگریست.» اما او باید به درون غار بر گرددو با دیگر غارنشینان بنشیند و در تفسیر سایه‌ها با دیگران شرکت کند اما چون چشمش با تاریکی درون غار عادت ندارد مورد تمسخر غارنشینان واقع می‌شود و اگر بر تفسیر خود اصرار داشته باشد جانش را از دست می‌دهد. اساساً آدمی نمی‌خواهد به آنچه که خوگرفته‌است، روی بر گرداند و«هیچ میل ندارد از نادانی رهایی اش دهند. به علت این رفتار انسانی، تربیت فقط با زور و اجبار صورت می‌تواند گرفت.»

افلاطون با تمثیل غار می‌خواهد بگوید که «اگر زندان غار را با عالم دیدنیها، و پرتو آتشی را که به درون غار می‌تابد با نیروی خورشید تطبیق کنی، و بیرون شدن از غار و تماشای اشیای گوناگون در روی زمین را سیر وصعود روح آدمی به عالم شناسایی بدانی، در این صورت عقیدهٔ مرا، که به شنیدنش آنهمه اشتیاق داشتی، درست دریافته‌ای.»

سپس افلاطون نتیجه می‌گیرد که از آنجایی که نیروی شناسایی از آغاز در روح هر آدمی هست، وظیفهٔ مربی این نیست که چیزی را که در روح وجود ندارد در آن بگذارد بلکه وظیفهٔ آن این است که آنچه را که در روح وجود دارد سمت و سو بدهد بدهد یعنی باید روح انسان را از عالم کون و فساد بگرداند تا به تدریج به مشاهدهٔ هستی حقیقی خو گیرد. لذا هنر تربیت و آموزش وپرورش ، جهت دادن است. نتیجهٔ دیگری که بدست می‌آید این است که زمام‌داری جامعه حق کسانی نیست که تربیت نشده‌اند و نه حق کسانی است که فقط به فکر تربیت خویشند. کسی که ایدهٔ «خوب» را دیده است حق ندارد در بیرون غار بماند بلکه باید به درون غار برگردد و دست و پای کسان دیگر رابه تدریج باز کند و آنها را به سوی خورشید حقیقت راهنمایی کند. چون صحیح نیست که فقط یک نفر نیکبخت شود بلکه تمام جامعه باید از سعادت بهره‌مند گردد. اما آیا چنین کسانی که به جزیرهٔ نیک‌بختان رسیده‌اند حاضرند حکومت را قبول کنند؟ افلاطون می‌گوید باید آنها را قانع کرد و اگر نپذیرفتند باید به زور آنان را وادارکرد. فیلسوف نه تنها در نظر که در عمل نیز باید به اوج کمال برسد. در پرتو کدام دانش می‌توانیم چنین انسانی تربیت کنیم، و روح او را از عالم کون وفساد به عالم هستی راستین رهبری کنیم؟ قبلاً گفتیم که زمامداران باید از میان سپاهیان باشند. در کودکی باید به آنان ورزش و ادبیات و بعد دانش حساب و ریاضیات را بیاموزیم. «ریاضیات، روح آدمی را مجبور می‌سازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سروکار داشته باشد و اجازه نمی‌دهد که آدمی اعداد را نمایندهٔ اجسام و اشیا ی مرئی بداند.» دانش بعدی که باید سپاهیان بیاموزند، هندسه است. و درسی است مقدماتی برای دیدگان روح ما تا متوجه جهان حقیقت شوند. و بعد ستاره شناسی بخوانند، دانشی دربارهٔ حرکت اجسام . و سپس موسیقی . اثر دانش‌های مقدماتی مانند زنجیر از پای برداشتن مردمان داخل غار است.

اما چرا فلسفه ما را  به علم حقیقی می‌رساند نه علوم دیگر؟ چون علومی مثل ریاضیات با محسوسات شروع می‌کند و به مفروضات می‌رسد اما فلسفه کار خود را از نقطه‌ای آغاز می‌کند که ریاضی به پایان رسانده‌است. افلاطون در اینجا دوباره تقسیم خطی خود را بیان می‌کند. «نخستین و عالی ترین فعالیت روح را «دانش» بنامیم، فعالیت دوم را «شناسائی از راه استدلال» فعالیت سوم را «اعتقاد» و فعالیت چهارم را «پندار». دو فعالیت اخیر را با هم، به نام «عقیده» می‌خوانیم و دو فعالیت نخستین را یک جا به نام «شناسایی» خردمندانه. موضوع عقیده، دنیای «شدن» است که همواره دستخوش دگرگونی است. موضوع شناسایی خردمندانه، هستی راستین است که هرگز دگرگون نمی‌شود.

آموزش را باید از زمان کودکی آغاز کرد. اندکی که بزرگ شدند باید یک مدتی آنها را ورزش داد و در نزدیکی‌های میدان جنگ برد. و از بیست سالگی جوانان برگزیده را دوباره باید آموزش داد و دانش‌های دورهٔ کودکی را با نظمی خاص به او آموخت تا نسبت دانش‌ها را با یکدیگر و نسبت آن را با هستی راستین دریابند. این دوره آموزش تا سی سالگی طول می‌کشد و بعد به جوانان برگزیدهدیالکتیک را آموزش دهیم به مدت پنج سال. پس از آموزش آنان را دوباره به داخل غار می‌فرستیم یعنی آنها را دوباره وارد زندگی اجتماعی کنیم و باید در میدان‌های جنگ بجنگند. مدت این دوره پانزده سال است که می‌شوند پنجاه سال. پس از آن بیشتر عمر خود را باید صرف فلسفه کنند و هر یک به نوبت قدرت را به دست گیرند نه به خاطر خودِ مقام بلکه به خاطر این که زمامداری را وظیفه‌ای ضروری می‌شمارند. و در همهٔ این مراحل زنان با مردان مساوی هستند.

کتاب هشتم

افلاطون پس از اینکه می‌گوید کشورعادل کشوری است که در آن طبقات گوناگون نقش‌های شایستهٔ خود را انجام می‌دهند، و نیز فرد عادل کسی است که در او انگیزه‌های متفاوت در هماهنگی هستند، در کتاب هشتم به سراغ نمونه‌هایی از بی‌عدالتی در کشور و افراد می‌رود.

او چهار سنخ حکومت ناعادل و سنخ‌های شخصیتی متناظر با آن‌ها را بررسی می‌کند. این چهار گونه عبارتند از ارتش سالاری (تیمو کراسی) ، گروه سالاری (الیگارشی) ، مردم سالاری ( دمو کراسی ) و حکومت استبدادی ( تیرانی ) .

ارتش‌سالاری حکومتی است نظیر حکومت دولت-شهر اسپارت که سائقهٔ عزّت نظامی بر آن حاکم است؛ در گروه‌سالاری ثروت

است که علامت شایستگی است؛ مردم‌سالاری حکومتی است که جمیع مردم بر آن فرمان می‌رانند؛ و در حکومت استبدادی حاکم دارای قدرت مطلق است.

افلاطون بار دیگر از تناسبی که مدعی است میان کشور و فرد وجود دارد، بهره می‌جوید. از باب مثال، او در بررسی مردم‌سالاری مدعی می‌شود که حکومت مردم‌سالار از اصل آموزش برای حکمرانی غفلت می‌ورزد؛ اصلی که او آن را رکنی بسیار اساسی در کشور عادل دانسته‌است. یگانه شرط لازمی که حاکم در حکومت مردم‌سالار باید داشته باشد این است که ادعا کند دوست و غم‌خوار مردم است. متناظرا فرد مردم‌سالار نیز مانند حکومت مردم‌سالار خود را به دست رشتهٔ وسیعی از لذت‌ها می‌سپارد و از آن‌ها محظوظ می‌شود، بی‌آن‌که لذت‌های مبتنی بر امیال نیک را از لذت‌هایی که در شر و پلیدی ریشه دارند، ممتاز کند. نتیجهٔ این روند ناهماهنگی روانی است. فرد مردم‌سالار روا نمی‌دارد که عقل بر امیال ناشایست غالب شود. هوس‌های پوچ و باطل سلطه پیدا می‌کنند، و بدین قرار بی‌عدالتی ناگزیر می‌شود.

کتاب نهم

روحیهٔ مناسب با حکومت استبدادی در کسی پیدا می‌شود که «به سبب استعداد فطری یا روش زندگی، یا به هر دو علت، به میخوارگی گراید یا دچار شهوتی تسکین ناپذیر شود، یا به دیوانگی مبتلا گردد.» کسی که همهٔ اوقات خودرا به باده‌گساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان روزگار گذرانده باشد، وقتی پولش تمام شد چشم به دارایی پدرومادر می‌دوزد و وقتی اموال پدر و مادر خود را از بین برد، راه دزدی از اموال همسایگان و پرستشگاه‌ها را در پی خواهد گرفت؛ شهوت بر او حاکم خواهد شد و دست به هر جنایتی خواهد زد و اگر تعداد این گونه افراد زیاد شود یک نفر را به عنوان رئیس قبول می‌کنند و در صورت قبول عامهٔ مردم به تخت پادشاهی می‌نشیند و استبداد در پیش می‌گیرد.

از صفات این گونه افراد بی‌وفایی و ستمگری به حد کمال است. صفت بارز چنین جامعه‌ای بردگی به حد اعلی است. دومین صفت چنین جامعه‌ای این است که کاری را که خود می‌خواهد نمی‌تواند انجام دهد. صفت سوم این که تهیدست است و صفت چهارم این که فرد در چنین جامعه‌ای همواره دچار ترس و نگرانی است و صفت پنجم این که ناله و شیون و اشک و اندوه بیش از هر جامعهٔ دیگری است.و جزء دانش‌پژوه. و هر یک از این افراد نوع خاصی از لذت را می‌پسندد. برای دانش پژوه چه لذتی بالاتر از کسب دانش

روح آدمی دارای سه جزءاست. نفع طلب ، جا طلب ! پس این سه گونه آدم دربارهٔ لذت و «بطور کلی دربارهٔ ارزش کیفیت زندگی، با یکدیگر اختلاف نظر دارند» ملاک اینکه کدام یک از این سه نوع زندگی بهتر است چیست؟ تجربه، تفکر و استدلال خردمندانه. فیلسوف در ایام جوانی هر سه نوع زندگی را تجربه می‌کند، پس بهتر از هرکسی می‌تواند تشخیص دهد که کدام زندگی بهتر است. بعد جاه‌طلب است و بعد نفع‌پرست به عبارت دیگر ما در جامعه فیلسوف داریم و توانگر و سیاست‌مدار.«عالی ترین لذت‌ها، لذتی است که به جزء دانش پژوه روح آدمی دست می‌دهد، و لذیذترین زندگیها، زندگی آن کسی است که در وجودش زمام فرمانروایی به دست این جزء روح است.» پس نتیجه می‌گیریم که زندگی عادل بهتر از ظالم است. دلیل دیگری که افلاطون برای این امر می‌آورد این است که «چیزهایی که صرف تغذیهٔ بدن می‌شوند، از حقیقت و هستی راستین کمتر از چیزهایی بهره دارند که برای تغذیهٔ روح بکار می‌آیند.» روح چون از واقعیت بهرهٔ بیشتری دارد و از چیزهای واقعی تغذیه می‌کند لذتش نیز واقعی و حقیقی‌تر است. دو جزء دیگر روح یعنی جاه‌طلبی و نفع‌پرستی باید تحت فرمان خرد باشند. بنا بر این «اگر همهٔ اجزای سه گانهٔ روح به فرمان جزء دانش پژوه آن تن دردهند، و علیه آن قیام نکنند، نه تنها هر جز روح کاری را که خاص خود اوست به انجام می‌رساند و بدین‌سان مطابق عدالت عمل می‌کند، بلکه تمام روح از لذتی که با طبیعتش سازگار است، یعنی از لذت راستین، برخوردار می‌گردد.»اما اگر دو جزء دیگر حاکم شوند هم از لذت خرد محروم می‌شوند هم از لذت‌های خود؛ و در عرصهٔ اجتماع از استبداد و بی‌نظمی دفاع می‌کنند.«زندگی فرمانروای مستبد از حیث لذت فقیرترین زندگیهاست و زندگی پادشاه دانش‌پژوه غنی ترین آنها».

لذت بر سه نوع است یک نوع حقیقی و دو نوع موهوم و چون فرمانروای مستبد از لذت خرد و قانون محروم است از مرز لذت‌های موهوم هم گذشته، و با لذت‌هایی مانوس است که خاص فرومایگان است. افلاطون در پایان کتاب نهم تمثیلی برای سه جزء روح انسان می‌آورد: جزء نفع‌طلب را به هیولای چند سر و جزء جاه‌طلب را به شیر گرسنه و جزء خرد را همان گوهر الهی می‌داند. لذا کسی که شهوت را بر دو جزء دیگر حاکم می‌کند، آن هیولای هفت سر را بر انسان و شیر گرسنه حاکم کرده‌است و این پست‌ترین نحوهٔ زندگی است. اگر جزء جاه طلب را حاکم کند شیر گرسنه را حاکم کرده‌است ولی سعادت هر انسانی در این است که از روح الهی و خردمند پیروی کند.

کتاب دهم

از هر چیز سه نوع وجود دارد؛ مثلاً در مورد تختخواب، یک نوع تختخوابیست که خدا می‌سازد و بنا بر ضرورت بیش از یکی هم نمی‌سازد. نوع دوم تختی است که نجار و درودگر می‌سازد و روگرفتی سایه‌وار از تختخواب خداست، و نوع سوم یعنی تخت هنرمند نقاش، روگرفتی به تصویر کشیده شده از روگرفت نجار است؛ یعنی نقاش از تخت درودگر تقلید می‌کند.

پس تقلیدِ تقلید است. شاعران و دیگر هنرمندان نیز مانند نقاش هستند. هنرمند به جای آن که به ما کمک کند تا به واقعیت معرفت پیدا کنیم، بر سر راه این معرفت مانع ایجاد می‌کند. این کار نیازمند هیچ‌گونه دانشی دربارهٔ موضوع تقلید نیست؛ یعنی هنر صرفاً روگرفتی از نمود است و بدین قرار روی به آن سو دارد که ما را از جهان صور، دور سازد.

تقلید با جزء پست روح ما پیوند دارد، و بدین قرار گرایش دارد به این که هماهنگی روانی لازم برای عدالت را مختل سازد.

وقتی برای ما حادثهٔ ناگواری پیش می‌آید جزء خردمند روح ما را وا می‌دارد که خردمندانه با آن حادثه برخورد کنیم و نگذاریم آن جزء پست روح بر ما حکومت کند و ما را وادار به شیون و زاری نماید: «قانون فرمان می‌دهد که به هنگام سختی تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر درد ورنج شکیبا باشیم؛ زیرا تشخیص اینکه آن درد سبب سعادت است یا مایهٔ سیه‌روزی، آسان نیست؛ با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمی‌توان آینده را دگرگون ساخت. گذشته از این، هیچ یک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به خاطر آن خود را از دست بدهد. به‌علاوه، شیون و فریاد نمی‌گذارد آن نیروی معنوی که در روز سختی نیازمند آنیم به یاری ما شتابد.» پس کار درست این است که در هنگام ناملایمات راه صحیح را در پیش بگیریم.

اما شاعر تراژدی‌نویس ما را به گریه و زاری دعوت می‌کند و آن جزء پست روح را بیدار می‌کند و شاعر کمدی‌نویس هم همین طور. اشعار تقلیدی در شهوت و خشم و لذت و درد نیز همان اثر را دارند. فلسفه با خرد سرو کار دارد و شعر با جزء پست روح: «شعر و فلسفه از روزگاران کهن با یکدیگر در جنگ اند.» تنها وقتی شاعران را به کشور خود راه می‌دهیم که با شعر خود خرد آدمی را بیدار کنند.

افلاطون برای جاودانگی روح استدلال می‌کند و مدعی است که روح به سبب آفت طبیعی خود نابود نمی‌شود. چون آفت طبیعی روح ستمگری، ترسویی و نادانی است که هیچ کدام از اینها روح را نابود نمی‌کند و آفت‌های دیگر هم به روح نمی‌توانند آسیب برساند. پس روح جاودانی است. «ولی مشاهدهٔ ذات حقیقی آن، در مصاحبت تن و در حالی که آلودگی به پلیدیها سیمای آن را دگرگون ساخته‌است، میسر نیست. ماهیت راستین روح را فقط با دیدهٔ تفکر خردمندانه می‌توان دید.» اگر ما می‌خواهیم روح را چنان که براستی هست ببینیم، باید به سوی اشتیاقی که روح به دانش دارد توجه کنیم. و از همینجا می‌توانیم خویشاوندی روح را با ذوات خدایی و جاودانی دریابیم. و عدالت برای روح بهترین چیزها خواهد بود.

انسان عادل از فواید ظاهری و نام نیک هم بهره مند می‌شود و خدایان او را تنها نمی‌گذارند. در پایان نیز افلاطون به اسطوره پناه می‌برد و تصویری از زندگی انسان‌های خوب و بد از زبان «ار» ارائه می‌دهد.

نظریه مدینه فاضله افلاطون


اگر از ما بپرسند آیا با تغییراتی که در زمان پیدا می‏شود باید هماهنگی کرد یا باید مخالفت کرد، باید اینجور جواب بدهیم که با تغییرات زمان نه باید دربست هماهنگی کرد و نه دربست و صددرصد مخالفت کرد، چون زمان را انسان می‏سازد و انسان موجودی است که می‏تواند زمان را در جهت خوبی تغییر بدهد و می‏تواند زمان را در جهت بدی تغییر بدهد، پس با تغییراتی که در جهت خوبی است باید هماهنگی کرد و با تغییراتی که در جهت بدی است نه‏ تنها نباید هماهنگی کرد بلکه باید مخالفت کرد.

مقیاس تشخیص تغییرات خوب از بد
اکنون سؤال دیگری پیش می‏آید که کدام تغییرات است که باید آنها را به‏ حساب ترقی و اعتلاء بگذاریم و کدام تغییرات است که باید آنها را به‏ حساب فساد و انحراف بگذاریم؟ ما از کجا بفهمیم که یک تغییر اوضاع‏ خوب است و ما هم باید هماهنگی بکنیم یا بد است و باید مخالفت بکنیم؟ مقیاس آن چیست؟ عقل برای انسان راهنمای خوبی است. عقل را خداوند به انسان داده است‏ برای اینکه راه کمال را از راههای انحراف تشخیص بدهد. وضع بشر نشان‏ می‏دهد که بشر گاهی به حکم عقل راه صحیح را طی می‏کند، گاهی به حکم اشتباه‏ و جهالت و هواپرستی راه انحراف را طی می‏کند.
یک مقیاس کلی اینست که ببینیم پدیده‏هائی که در زمان به وجود می‏آید چه عواملی باعث به وجود آمدن آنها شده است و در چه جهتی به وجود آمده‏ است، یعنی عامل پدیده مورد نظر کدام استعداد از استعدادهای گوناگون‏ انسانی است، و برای چه منظوری بوجود آمده و چه‏ آثاری دارد؟ باید ببینیم آنچه که در زمان پیدا شد آیا محصول عقل و علم‏ بشر است یا چیز دیگری دخالت کرده است؟ شما هر چیزی را که دیدید در زمان پیدا شد اگر روی آن حساب بکنید، گاهی می‏بینید صددرصد محصول علم و عقل است، و گاهی می‏بینید محصول علم هست اما نه علم آزاد بلکه علم‏ بیچاره اسیر.

مثلا علمی در دنیا هست به نام علم فیزیک. بعضی از علما زحمت کشیده‏اند و این علم را پیش برده‏اند. یکی از مباحث این علم بحث‏ مربوط به نور است. مبحث نور از مباحثی است که هزاران سال است بشر درباره آن تحقیقاتی دارد که حقیقت نور چیست؟ انسان که می‏بیند، چطور می‏شود که می‏بیند؟ انعکاس و انکسار نور چگونه است؟ نور چه قوانینی‏ دارد؟
یکی از علمای اسلامی مردی است به نام " ابن الهیثم " که یک‏ ریاضیدان و فیزیکدان فوق العاده‏ای می‏باشد، مخصوصا درباره نور مطالعات‏ عجیبی کرده است که اروپائیها بسیاری از عقایدشان درباره نور را به اقرار خودشان از این مرد گرفته‏اند. کتاب " المناظر " ابن الهیثم اکنون در دست است. یکی از اکابر دانشمندان اروپائی " راجر بیکن " است که از معاریف نوابغ اروپا است و در حدود قرن دوازدهم میلادی می‏زیسته است. این مرد از حوزه اندلس اسلامی استفاده کرده است و همه چیز خود را مدیون ابن الهیثم می‏داند.

" ویل دورانت " در کتاب " تاریخ تمدن " و همچنین " گوستاولوبون " در " تاریخ تمدن‏ اسلام و عرب " از قول خود راجر بیکن می‏نویسد که این مرد باصراحت می‏گوید استاد اصلی من در این علم، ابن الهیثم است و من از کتابهای او استفاده‏ کرده‏ام. البته بعدها مبحث نور را خیلیها پیش برده‏اند.
در اثر شناختن نور و کیفیات نور، بشر مسئله عکس و عکسبرداری و فیلمبرداری را آموخته است. این موضوع کار علم است. آیا علم در اینجا پیشروی کرد یا نه؟ البته که پیشروی کرد. از این راه چه استفاده‏ها که‏ بشر می‏تواند ببرد!
علم کار خودش را می‏کند، کشف و اختراع خودش را می‏کند. یک دفعه یک‏ آدم پول پرست هواپرست پیدا می‏شود و آن را وسیله ای برای خالی کردن جیب‏ مردم و ضمنا فاسد کردن اخلاق مردم قرار می‏دهد، از این علمی که بشر پیدا کرده است فیلمهای فاسدکننده منحرف کننده ایجاد می‏کند، یعنی علم را به‏ اسارت می‏برد، از این علم فیلمهای فاسدی تهیه می‏کند که نتیجه‏اش خراب‏ کردن اخلاق مردم است.
آن وقت آیا ما می‏توانیم فلان فیلم سینمائی را قبول‏ بکنیم و بگوئیم پدیده این قرن است، محصول علم است؟ می‏گوئیم نه، این‏ فقط محصول علم نیست، محصول علم و چیز دیگری است، محصول شهوت شهوت‏ پرستان است که علم را در خدمت خودش گرفته است و یک همچو چیزی به‏ وجود آورده است.

مثال دیگری عرض می‏کنم: علم دیگری در دنیا پیشروی می‏کند به نام علم شیمی، علمی که خواص ترکیبات اجسام را نشان می‏دهد و بشر را قادر می‏کند که بتواند از عناصر، ترکیبات عجیبی بسازد مانند دواها. علم پیشرفت می‏کند، خواص ترکیبات را طرح می‏کند. تا آنجا که‏ حساب علم است، ترقی و پیشروی است. آیا ما باید با این پیشروی علم‏ هماهنگی بکنیم؟ بله باید هماهنگی بکنیم. اما به مرحله‏ای می‏رسد که‏ می‏بینیم علم در خدمت هوس افراد فاسدی قرار گرفت، افرادی تحصیل کردند، متخصص شیمی شدند و با خواص ترکیب اشیاء آشنا شدند، علم بیچاره را وسیله‏ای ساختند برای ساختن ماده‏ای به نام " هروئین " که پدر جد تریاک‏ است یعنی از هر جهت قدرتش چندین برابر تریاک است هم از لحاظ نشئه‏ای‏ که ایجاد می‏کند و هم از لحاظ خماری. عفیف‏ترین زنهای دنیا اگر خدای‏ ناخواسته مبتلا به هروئین بشود، در موقع احتیاج حاضر است خود را تسلیم‏ بکند و مقداری از آن را بگیرد. بلای بشریت است.

آیا در ساختن هروئین‏ علم دخالت کرده است یا نه؟ بله علم دخالت داشته است، ولی علم آن را نساخته است شهوت بشر آن را ساخته است، هواپرستی بشر آن را ساخته است‏. علم چراغ است در دست بشر. چراغ را در هر جا ببری و به هر راه ببری‏ همان جا و همان راه را روشن می‏کند. عمده اینست که آنکه چراغ را در دست‏ دارد به کجا و به چه راهی برود. یک دکتر داروساز با خودش فکر می‏کند حالا که من تحصیلات عالیه داروسازی را انجام داده‏ام، بجای اینکه یک‏ داروخانه باز کنم که در آمدم فقط روزی پنجاه تا صد تومان باشد، می‏آیم‏ هروئین می‏سازم که بجای ماهی سه چهار هزار تومان، بتوانم در ماه بیست سی هزار تومان درآمد داشته باشم.
آیا ما در اینجا می‏توانیم‏ هروئین را محصول پیشرفت زمان بدانیم و بگوئیم این ماده محصول قرن‏ است، به نام مقتضیات زمان و پیشرفت زمان باید هروئین بکشیم؟!
در اینجا این دو استعدادی که قرآن می‏گوید، یکی تحت عنوان «انا عرضنا الامانه؛ همانا ما بار امانت را عرضه کردیم.» و دیگری تحت عنوان «انه کان ظلوما جهولا؛ به راستی او (انسان) ستمگری نادان است.» (اعراف/72) با هم آمیخته شده‏ است. استعداد ابتکار بشر با استعداد ظلم و ستمگری و جهل بشر اتحاد پیدا کرده‏اند یعنی قدرت ستمگری بشر، قدرت ابتکار بشر را در خدمت خود گماشته است. محصول آنجائی که قدرت ابتکار در خدمت قدرت شهوت قرار می‏گیرد فیلمهای خانمان برانداز است، هروئین است.

نظریه مدینه فاضله افلاطون
پس اگر ما بگوئیم با مقتضیات زمان نباید به طور دربست هماهنگی کرد، این مخالفت با علم نیست، بلکه به واسطه این نکته است که ما می‏دانیم‏ هنوز دوره‏ای که در آن دوره علم آزاد باشد، عقل آزاد باشد، دوره‏ای که‏ علم و عقل بر شهوات مردم، بر جاه طلبیهای مردم حکومت بکند نیامده است‏، یعنی هنوز عصری نیامده است که " اینشتین " حاکم و آمر باشد و روزولت مطیع و مأمور، بلکه عکس است.
افلاطون نظریه معروفی دارد به نام نظریه " مدینه فاضله ". می‏گوید دنیا آن روزی به سعادت نائل خواهد شد که حکیمان زمامداران باشند و زمامداران حکیمان، تا وقتی که حکیمان طبقه‏ای هستند و زمامداران طبقه‏ای دیگر، دنیا روی سعادت نخواهد دید. ما مسلمانها بالاخص شیعیان می‏گوئیم‏ دوره سعادت بشر آن عصری است که دوره عدل کامل است یعنی عصر ظهور حضرت‏ حجت (عج)، آن دوره‏ای که اولین مشخصش اینست که دوره حکومت عقل است‏ یعنی دوره‏ای است که در آن، علم اسیر و برده نیست.

امیرالمؤمنین (ع) تعبیری درباره آن عصر دارد که می‏فرماید: «و یغبقون کأس الحکمه بعد الصبوح»؛ در آن عصر مردم صبحگاهان و شامگاهان جامی که می‏نوشند جام حکمت و معرفت است، جز جام حکمت و معرفت جام دیگری نمی‏نوشند. (نهج البلاغه، خطبه 150)
در کافی هست که در عصر ظهور حضرت حجت، خدا دست خود را بر سر افراد بشر می‏گذارد و عقل مردم زیاد می‏شود.
من شاید نتوانستم این مطلب را آنجور که دلم می‏خواست تقریر بکنم ولی‏ بدانید که به غلط می‏گوئیم عصر، عصر علم است، به غلط می‏گوئیم عصر، عصر عقل است، به غلط می‏گوئیم عصر، عصر فکر است، برای اینکه در این عصر عقل آزادی ندارد، علم و فکر آزادی ندارد، هنوز دنیا دنیای شهوت است، هنوز دنیا دنیای جاه طلبی است.

در ماه گذشته که به خوزستان رفته بودم در جشنی که به مناسبت نیمه‏ شعبان برقرار شده بود گفتم اگر بخواهید بفهمید عصر چه عصری است و بر وجود بشر چه چیزی حکومت می‏کند، وضع این " بیتل‏ها " را ببینید، چهار تا آدم بی ارزش چه سروصدائی در دنیا راه انداخته‏اند. روزنامه‏های خودمان‏ نوشتند وقتی که اینها به آمریکا رفتند تمام جریانهای سیاسی را تحت‏ الشعاع قرار دادند. این، حکایت می‏کند از روحیه ملت آمریکا.
" ویلسن‏ " نخست وزیر انگلستان هم وارد شد و روزنامه‏های مهم مثل " نیویورک‏ تایمز " خبر ورود او را در چهار سطر نوشتند اما صفحاتی را اختصاص به‏ بیتل‏ها دادند. آنقدر اینها در دنیا شهرت کسب کرده‏اند که گفتند ما امروز از عیسای مسیح معروفتریم. آیا این موضوع از این حکایت می‏کند که‏ عصر، عصر علم و عقل است؟ گفتم معلوم می‏شود هنوز عصر، عصر بیتل‏هاست‏ نه عصر ویلسن، و گفتم تازه اگر عصر ویلسن هم بود چه بود؟
پس، از اینها ما نتیجه می‏گیریم که هنوز نباید جریانهائی را که در دنیا وجود دارد صد در صد تصدیق بکنیم، نباید کلمه مقتضیات زمان ما را فریب بدهد. هنوز خیلی فاصله دارد تا زمان به جائی برسد که تمام‏ تغییراتش صحیح باشد.

آن را هم تو خودت به من بیاموز



خدایا گاهی به خوردن  فرمان می  دهی و گاهی به نخوردن، و این هر دو به من می آموزد که روزی دهنده یکی است پس غصه چرا..!

گاهی به خوابیدن فرمان می دهی و گاهی به نخوابیدن ، و این هردو به من می آموزد که تنها در جوار تو می توان آرام گرفت پس دغدغه چرا ؟

گاهی به گفتن فرمان می دهی و گاهی به لب فرو بستن ، و این هردو به من می آموزد که کلام آنقدر مقدس است که بیهوده نباید این درّ یکتا را تلف کرد..

گاهی به نگریستن فرمان می دهی و گاهی به دیده فرو بستن ، و این هردو به من می آموزد که چشم اگر به فرمان نباشد ، جز کوری و سیاهی نصیب نمی کند..

گاهی به رفتن امر می کنی و گاهی به ایستادن ، و این هردو به من می آموزد که باید گامهایم را شمرده و محکم بردارم تا اگر مانعی بود ببینم و زمین نخورم..

خدایا همیشه به مهر ورزیدن امر کرده ای و گاهی به نفرت ، و این هردو به من می آموزد که برای دوست داشتن و نفرت داشتن باید معیاری مشخص داشته باشیم و آن پسند توست نه دلخواه ما..

خدایا بالاتر از این همه آموخته ها ، رسم عاشقی  است..
           
                           آن را هم تو خودت به من بیاموز.....

7 تکنیک برای درمان دروغگویی کودکان


همه اینها را گفتیم تا به این نکته برسیم که دروغگویی در سنین مختلف تعابیر متفاوتی دارد و برای کودک قبل از سنین مدرسه، به کار بردن لفظ «دروغگو» جایز نیست. با این مقدمه، می رسیم به یک راهکار عملی 7 مرحله ای که شما را یاری می کند بچه هایی راستگو بار بیاورید:

مرحله اول: مفهوم حقیقت را آموزش دهید
از همان کودکی (2 تا 5 سالگی) هنگام بازی کردن با کودک، تماشای تلویزیون یا هنگام کتاب خواندن تفاوت میان حقیقی و غیرحقیقی بودن را به کودک بیاموزید. این فرصت ها می توانند مقدمه ای برای شروع بحث هایی در درک مفهوم حقیقت باشند. آیا اگر یک سگ زیر غلتک آسفالت برود، مثل کاغذ پهن می شود و بعد به حالت اول برمی گردد و می دود؟ یا اینکه بابا گفت چه بچه شیرینی! می خورمت... شوخی بود و نمی خواهد تو را بخورد

.

 مرحله دوم: معلم خوبی باشید
بچه ها از همان کودکی مانند دوربین فیلمبرداری هر چه از شما می بینند و می شنوند، ضبط و تقلید می کنند پس الگوی راستگویی باشید. وقتی برای ندادن پول بلیت سن کودک را به متصدی کمتر می گویید، او موضوع را می فهمد و شاید با تعجب بگوید: «من که 3 سالم نیست، بابا! 4سالمه!» پس با گفتن دروغ های کوچک و بزرگ از همان کودکی دروغگویی را به او نیاموزید. دروغ گفتن پشت چراغ قرمز، پای تلفن و... از چشمان او دور نخواهد ماند.

  مرحله سوم: لاف زدن و پز دادن را دروغ گفتن ندانید

به فرزندتان کمک کنید تفاوت رویا و واقعیت را دریابد و بدون اینکه او را دروغگو بخوانید، سعی کنید روی لاف زدن او اسم بگذارید. مثلا وقتی فرزندتان در مورد ماشین کنترلی پرنده اش با دوستانش حرف می زند و آن را توصیف می کند، می توانید به او پیشنهاد دهید که به دوستانش بگوید شوخی کرده و واقعیت را توضیح دهد. یادتان باشد همه بچه ها گاهی «چاخان» می کنند ولی نگذارید لاف زدن آنها با این توجهات زیاد و رفتارهای غلط به یک مشکل تبدیل شود.

 

  مرحله چهارم: باعث دروغگویی نشوید
گاهی والدین پس از مشاهده اعمال ناشایست کودک، برخورد تندی دارند و طوری از او توضیح می خواهند که مجبور به دروغگویی می شود اما هیچ وقت سوال نکنید؛ به جای اینکه بپرسید تو شیشه مربا را شکستی و به دلیل فریادی که می زنید، ترس ایجاد کنید، بگویید: «واقعا عصبانی شدم چون رفتی روی کمد و شیشه مربا رو شکستی
براساس نظر پیاژه، بچه ها تا 4 سالگی رفتاری را که به خشنودی والدینشان بینجامد، به این معنا که «هر چیز مامان و بابا رو خوشحال کنه، خوبه و هر چه آنها را عصبانی کنه، بده


مرحله پنجم: جریمه دروغگویی با جریمه کار نادرست متفاوت است
به کودک توضیح دهید اگر راست بگوید، کمتر عصبانی می شوید چون دروغگویی جریمه اش را 2 برابر می کند و واقعا به حرفتان پایبند باشید. اگر نوجوان شما به جای رفتن به منزل دوستش، از جای دیگری سر در آورده و می خواهید او را تا 2 روز از بیرون رفتن از خانه محروم کنید، توضیح دهید اول به دلیل رفتارت 2 روز محرومی و بعد به دلیل دروغگویی 2 روز دیگر هم جریمه می شوی. با این کار خواهد فهمید با راستگویی، جریمه اش نصف زمانی می شود که دروغ بگوید. از اجرای مجازات دروغگویی کوتاه نیایید..

  مرحله ششم: راستگویی اش را تحسین و تقویت کنید

نمونه ای از دروغ گویی
متناسب با سن کودک، صداقت او را تحسین کنید. فرض کنید کودک 4، 3 ساله شما شیشه مربا را شکسته، مکث کوتاهی می کند و به جای اینکه بگوید «من نکردم» می گوید: «ببخشید». در این صورت فورا بگویید از راستگویی ات خوشحالم و بعد از تحسین رفتار او، جریمه شکستن شیشه مربا را تعیین کنید. اگر فرزند شما به خانه می آید و در مورد اینکه کجا بوده راست می گوید، به او اطمینان دهید به عنوان پاداش این راستگویی، از این پس اجازه می دهید همراه دوستانش بیشتر بیرون برود. به او آرامش بدهید تا از ترس مجبور به دروغگویی نشود. اگر قبل از اینکه بفهمید، در مورد کاری که کرده به شما  گفت، او را کمتر از حالت معمول تنبیه کنید. در مورد این ارفاق مراقب باشید تا بچه ها برای فریبتان از این روش استفاده نکنند، به خصوص در صورتی که سابقه دروغگویی دارند..

  مرحله هفتم: کمک گرفتن از متخصص و مشاور

بچه های بزرگ تر از 10 سالی که مدام دروغ می گویند باید از نظر مشکلات عاطفی و روانی بررسی شوند. برخی از آنها می دانند دارند رویا بافی می کنند اما اصلا از این موضوع ناراحت نیستند. این گروه هم به پیگیری نیاز دارند..